تقدیم به شهید چمران...
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

"هوالحق"

برای او که عاشقانه زیست و عاشقانه رفت...

نشسته بود، در گوشه­ اي از دنياي بزرگش، چشمانش در حال باريدن بودند... بُغض در پسِ بُغض!... قلبش هر لحظه بيشتر از قبل مي ­لرزيد؛ هر وقت به "هو" فكر مي­ كرد اينطوري مي ­شد...

بین واژه­ هاي اين كتاب، در جست و جوی چه بود؟!...

نزديك­تر كردن يک رابطه؟!                           

تلاشی براي عميق­ تر كردنِ رابطه ی با شكوه؟

بهانه ای براي بيشتر لرزيدن قلبش؟!

آری ... نه تنها در اين كتاب، كه همه جا دنبال همين چيز­ها بود. آنقدر همه چيز را اينگونه ديده بود كه ديگر آدم­ هاي دور و بر، سخت مي­فهميدندش...

وقتي چشمانش از زيباييِ يک گُل، تَر مي­شد، بعضي­ ها مي­ خنديدند... تمسخر!

وقتي دلش براي شنيدن صداي پاي آب تنگ مي ­شد، بعضي­ با نگاهشان به ساده ­لوحي متهمش مي­ كردند...

اما... اما دكتر، آنقدر درست ديد و به همه چيز معنا دار نگاه كرد، تا شد آنچه که باید می شد...

دكترِ ما، و بنده خوبِ خدا... شهيد شد!

 .............................................

مردِ زلالي مي­گفت:" چشم­ ها را بايد شست..."

راستي دكتر!... ما هم خیلی وقت است که سعي مي­ كنیم، چشمانمان را با واژه­ هاي همان كتاب، شست و شو بدهیم... همان كتابِ "راه نما" : قرآن.






:: بازدید از این مطلب : 450
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 29 تير 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست